سلاله سلاله ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

سلاله نفس بابا و مامان

اولین مسافرت عسل مامان

٥شنبه ٩٢/٥/٢٤ بابا گفت به خانه مامانی که ساکن تهران هستند برویم.ما خیلی خوشحال شدیم.قرار شد که با ماشین عمو مهدی برویم خلاصه صبح زود راه افتادیم که برای صبحانه خونه ی مامانی بودیم.بعد بابا وعمو بیرون کار داشتند رفتند و من وسلاله هم یه خواب کوچولو کردیم تا برای بعد از ظهر سر حال باشیم.بعداز ظهر رفتیم پارک از اونجا رفتیم فلکه صتدقیه یه دور زدیم واز اونجا هم رفتیم یه بستنی مشتی خوردیم آخر شب امدیم خونه خیلی خوب بود.فردا ش که جمعه باشه هم از صبح برای گردش رفتیم بیرون.اول رفتیم به دریاچه ای که در غرب تهرانه سوار قایق شدیم خیلی حال داد از اونجا رفتیم رستوران ناهار خوردیم بعد به باغ ایرانیان در خیابان سئول رفتیم اونجاهم خیلی جالب بود و خو...
31 مرداد 1392

سه ماهگی سلاله

امروز ٩٢/٥/٢٣چهارشنبه شب بابا و مامان تصمیم گرفته بود که به مناسبت سه ماهه شدن دختره گلشون برن بیرون به صرف شام  یه جشن کوچولوی سه نفره بگیرن. خلاصه شب مامان وبابا با هم قرار گذاشتن و برای برگذاری مراسم به باغی به نام بهشت رفتیم اول مامان و بابا یه چایی نبات سفارش دادن و بابا هم که اصولا در این مواقع خیلی اهل حاله و به آدم حال میده برای شام ٢ پرس کباب برگ سفارش داد خیلی به هر سه ما خوش گذشت اینم عکسای اون شبه.                           ...
29 مرداد 1392

عکسهایی از اتاق عسل خانم

            فدای اون دلی بشم که قرار غذاهای تو این ظرفارو بخوره.نوشه جونت مادر          اینام وسایل بهداشتیشه         اینام قفسه های داخل کمدشه.قربون اون پاهایی بشم که قرار این کفشارو بپوشه       اینم سقف اتاق که پر از ماه وستاره است تا سلاله بشماره تا بخوابه   اینم تختخوابشه الهی خوابی خوب و قشنگ ببینی عزیزم     این تعدادی از عروسکاشه؟!وای چقدر قشنگه؟!مبارکت باشه گل دخترم     ...
26 مرداد 1392

نیمه شعبان

امروز دوشنبه۹۱/۴/۳ مضادف با تولد امام زمان بابا هر سال در مغازه جشن میگیره.جشن امسال برای من و بابا یه شور وحال دیگه ای داره چون خدا یه هدیه زیبا بهمون هدیه داده اونم سلاله ی عزیزه.سلاله از روز تولدش به مغازه بابا نرفته بود بابا خیلی خوشحال بود.چه آتش بازی راه انداخته بود خیلی همه چیز خوب بود.خدایا ازت خواهش میکنم  که روزگارو برای سلاله و بابا ومامانش خوب بخواه.الهی امین ...
20 مرداد 1392

ماجرای سوراخ کردن گوشای سلاله

چهارشنبه ۹۱/۴/۵ مامان ،سلاله،مامانیش قرار بود برن خونه مادربزرگ.بعداز ظهر که دایی امید میخواست بره سرکار مارو با خودش برد وبه خونه مادربزرگ رسوند و رفت .ما هر چی زنگ در خونه ی مادربزرگو زذیم  درو باز نکردن ظاهرا خونه نبودن مامان به مامانی گفت حالا که تا این جا آمدیم بریم گوشتی سلاله رو سوراخ کنیم خلاصه رفتیم سرراه هم دنبالی بابایی رفتیم بعد چهارتایی وارد کلینیک شدیم مامان که دلشو نداشت بیرون منتظر ماند بابا و مامانی رفتن داخل اتاق تا آقای دکتر گوشای سلاله رو سوراخ کنه.وقتی که گوشای سلاله رو سوراخ کردن عزیز دلم  فقط یه کمی گریه کرد عزیزم ولی گوشاش خیلی خوشگل شده بود ...
20 مرداد 1392

45 روزگی سلاله

امروز ۹۱/۴/۶ ملیجک ما ۴۵ روزه میشه.قرار بود که بریم درمانگاه محلمون برای کنترل قد و وزن عسل خانم.صبح من و سلاله خواب بودیم که مامانی زنگ زد که بیدارشیم تا هوا گرم نشده سلاله رو  به درمانگاه ببریم وبرگردیم.مامان بیدار شدو لباساشو پوشید ولباسای منو هم عوض کرد رفتیم در خونه  مامانی وبا هم رفتیم.اول ملوسکو وزن کردن شده بود۳۳۰۰و دور سرشم شده بود ۳۹ سانتیمتر.وای جیگر مامان داره خوب بزرگ میشه خدارو شکر ....
20 مرداد 1392

اولین گشت خانوادگی

پنجشنبه ۹۱/۴/۶ بعدازظهر بابایی به مامان گفت که ساعت۸ الی ۸/۵ با سلاله بیا مغازه که میخواهیم با هم بریم بیرون.مامان هم صبر کرد تا اذان بشه نمازش رو خوند لباسای ملیجکمو عوض کردم وبرای اولین بار به تنهایی بغلت کردم ورفتیم به سمت بابا. تجربه خوبی بود و یه کمی سخت بود تو راه بودیم که بابایی تماس گرفت که کجایید.مامان گفت نزدیک مغازه بابا گفت صبر کنید تا من بیا پیشتون.بابا آمد وملیجکو از مامان گرفت و به راه افتادیم .تو راه اتفاقای جالبی افتادهر کی مارو میدید سلاله رو نوازش می کرد یا بوس میکرد یا از کوچولو بودنش تعجب میکرد ومیخندید خلاصه مام این حرکات برایمون خیلی جالب بود تو تمام مسیرهم سلاله خواب بود خیلی خیلی به هر سه نفر ما خوش گذشت ....
20 مرداد 1392

50روزگی موچول مامان

۵۰روزگی سلاله مصادف با تولد دایی امید شد همه خوشحال بودن .دایی شب که آمد خونه کیک خریده بود ما همگی به او تولدش را تبریک گفتیم و بعد دایی کیک را برش زد وهمگی خوردیم شبی خیلی قشنگی بود و خوش گذشت ...
20 مرداد 1392

اولین پارک گشت طلا خانم

جمعه ۹۱/۴/۱۴مامانی گفته بود که آش و سالاد الویه درست میکنم همگی به همرا سلاله کوچولو عضو جدید خانواده به پارک برویم.عصر منو بابا با هم رفتیم بیرون وقتی برگشتیم مامانی همه ی کاراشو کرده بود بعد با رفتیم وخیلی خوش گذشت بابا به همرا دایی ها با هم والیبال بازی میکردن و مامان ومامانی هم از سلاله خانم نگهداری می کرد و بابایی هم در حا تماشای ما بود ...
20 مرداد 1392